به نام خداوند مهربان
دخترک عجیب
روزی روزگاری دختری در آن طرف جنگل ها به دنیا آمد. آن دختر آنقدر زیبا بود که هرکسی در آنجا و در همان لحظه آن را دید، از شدت زیبایی او خشکش می زد. والدین دختر متعجب شدند، چون دیدند که یک طرف بدن او کمی قرمز است و موهای آن طرف سرش هم شرابی بود ولی طرف دیگر پوستی سفیدتر از برف داشت و موهای طرف دیگر سر او انقدر طلایی بود که برق می زد. اطرافیان آنها کمی از دخترک ترسیدند؛ چون دخترک عادی به نظر نمی رسید و انگار انسان نبود. حضار آن جمع به پچ پچ کردن مشغول شدند، اما والدین کودک به حرف های آنها گوش نمی دادند و انگار او را از همه چیز و همه کس بیشتر دوست داشتند. آنها تصمیم گرفتند اسم دخترشان را وایو ( الهه باد ها) بگذارند. چندسال گذشت و هنگامی که وایو پنج سال سن داشت، مادرش به دلیل بیماری قلبی درگذشت. مادرش در نامه ای که برای پدر وایو کنار گذاشته بود، نوشته بود:«وایو دختری فوق العاده است، مراقبش باش، ممکن است به خاطر قدرت و شکل خارق العاده اش مورد آذار و اذیت دیگران قرار بگیرد. خواهش می کنم، خواهش می کنم مراقبش باش. وایو یک دختر عادی نیست.» پدرش وقتی نامه را خواند بغض گلویش را گرفت و اشک از روی گونه هایش به آرامی لیز می خورد و چکه چکه روی نامه ی همسرش می افتاد. او قبلا دیده بود که وایو به طور ناشیانه می تواند باد را هدایت کند. پدر او می ترسید که وایو در آن دهکده باشد؛ با خودش می گفت:«این کار بهتر است. وایو هم صدمه نمی بیند.» سپس پدرش، وایو را یک شب به جنگل برد. وایو چندبار به پدرش گفت:« پدر انگار صدای پا می آید .» امّا پدرش هر بار که می گفت، نشنیده می گرفت. بالاخره آن دو به نِدِرلند رسیدند. چون شب بود کسی در آن حوالی پرسه نمی زد. ناگهان وایو حس کرد که پدرش دستش را محکم تر گرفته و وقتی سرش را چرخاند دید از پشت تیری به پدرش زدند. پدر هنوز نفس می کشید و بر روی زمین سرد افتاد. پدرش با صدایی ضعیف گفت:«فرار کن، فرار کن،نگذار دستشان به تو برسه!» وایو کمی صبر کرد و به پدرش اصرار کرد که نرود. امّا پدرش او را دور کرد. او راهزن هارا به سمت خود کشید تا وایو فرار نکند. جمعی از راهزن ها هم به دنبال وایو رفتند. وایو زیر تخته سنگی پنهان شد.یکدفعه سنگی از بالا به سرش خورد و او را بی هوش کرد. نور آفتاب بر روی چشمان وایو رفت و او را از خواب سنگینش بیدار کرد. دخترک بیچاره سر گردان در جنگل می چرخید. نزدیک سه ساعت بود که راه می رفت و از ناهار دیروز تا به حال چیزی نخورده بود. از شدت گرسنگی شدید غش کرد. صدای پیرزنی مهربان آمد:« بیدار شو، بیدار شو دخترک زیبا». وایو چشمانش را مالید. تا چشمانش را باز کرد نمی دانم چرا ولی اول چروک های پیرزن را شمرد. پیرزن لبخندی زد و گفت:« حتما خسته ای». بعداز گفتن این حرف سوپ گرمی جلوی دخترک گذاشت. وایو روز به روز حالش بهتر می شد. چندسال گذشت و وایو به سن نوزده سالگی رسید. او هرسال که بزرگتر می شد، قدرتش بیشتر می شد و کنترل آن را بهتر می آموخت. همچنین او هرچه بزرگتر می شد به زیبایی او افزوده می شد! چشمانی عسلی و موهایی طلایی که تا کمرش می آمد. یک روز پیرزن او را به قصر برد. بالاخره بعد از طی کردن این راه طولانی به قصر رسیدند. وقتی داخل شد نور چشمش را زد. آنقدر موج نور عظیم بود که بعد از دو دقیقه چشمش عادت کرد. آنها به سالن اصلی رفتند. پیرزن به پادشاه گفت:«بفرمایید، این هم قولی که داده بودم. وایو مات و مبهوت به پیرزن نگاه می کرد. پیرزن به او نگفته بود که چند روز پیش نامه ای از سوی پادشاه برای او ارسال شده بود. در آن نامه می خواستند وایو را به عنوان دختر خوانده پادشاه ببرند. بعد چند خدمتکار آمدند و وایو را به سمت اتاقی راهنمایی کردند. وایو از فرصت استفاده کرد و فرار کرد. پشت سرش کلی سرباز بود. نفسش کم آمد و ایستاد. سربازان به دو قدمی وایو رسیده بودند که وایو آنها را به طور عجیبی با، بادی قوی به عقب پرتاب کرد. به راه خود ادامه داد و خودش را پشت درختی پنهان کرد. سربازان او را گم کردند. چند روزی همانجا مانده و به تمرین درباره قدرتش پرداخت. چندسال گذشت و مردی در اعلامیه ای دختری زیبا دید که ملکه جدید شده بود. «کمی نوشته زیر عکس را خواند؛ دختری زیبا با قدرت جادویی که می تواند باد را کنترل کند، ملکه ی جدید نِدِرلند شده است.» بالای اعلامیه را دید که نوشته بود «ملکه وایو»!!! مرد خشکش زد و یکدفعه یاد دختربچه ی پنج ساله اش افتاد که نامش وایو بود. شکی در دلش نبود. خودش را به قصر رساند. وارد شد و وایو را دید. آمد جلو و نام دخترش را صدا زد. سربازان جلوی او را گرفتند، اما وایو دستور داد که مرد را رها کنند و آن را به اتاق اصلی راهنمایی کنند. سربازان پیرمرد را گرفتند و او را کشان کشان به اتاق اصلی بردند. وایو وقتی سیمای پیرمرد را دید؛ اشک در چشمانش جمع شد و پیرمرد را با بغض «پدر» صدا کرد. به پدرش گفت:« بیا برگردیم خانه.» پادشاه فریاد زد:«نه، خواهش می کنم. دوباره نه!» نوری درخشان از بین انگشتان پادشاه رد شد ولی تا آمد به خودش بیاید ، آنها دیگر آنجا نبودند…
رومینا سروش – کلاس ششم
بسیار عالی
رومنا جون
داستانت خیلی قشنگ
❤❤❤
خیلی باحال بود شبیه خوب های بد بد های خوب تموم شد
فکر نکنم شبیش باشه
ولی به هر حال مرسی به خاطر نظرت>-<
خیلی خوب بود خوشم آمد شخصیت های باحالی داشت
رومینا جون موضوع زیبایی را انتخاب کرده ای.. فقط در تعجبم که چرا پدر وایو بعد از مورد اصابت قرار گرفتن تیر ، نمرد !!
چون فقط آسیب دیده بود
عالی بود رومینا جونم❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام رومینا خیلی خیلی خوب بود
محو داستانت شدم 🙃
رومینا جون داستانت خیلی زیبا بود
نویسنده ی کوچولو
انشاالله کتاب هات رو ببینم؛)
سلام داستانت رو خوندم خیلی عالی بود
عاشق شخصیت هاش شدم
خیلی خوب جمله بندی کردی و در کل عالی بود