به نام خداوند مهربان



روزی روزگاری :
ایزد باد ها تصمیم داشت باد عظیمی همانند یک گرد باد به روستای کوچکی بفرستد 

برای اینکه او ظالم ترین ایزد بین همه ی ایزد ها بود و از شادمانی مردم رنج می برد
و مردم هم از شادمانی او ناراحت و هم بیزار بودند چون محصول آنها را خشک می کرد و باعث می شود که برای زمستان محصول نداشته باشند و او را ویو نامیدند. ایزد باد ها از اسم ویو خوشش آمد و بعد از آن اتفاق اسم گذاری آن روزی آمده بود که ویو ایزد باد ها به آن روستا رفت و شروع به درست کردن گردباد کرد در حالی که این کار را می کرد پسری جلو آمد و گفت :<آهای ویو این چه  کاری است مگر نادانی اینکار اذیت کردن خودت است نه تنها قدرتت را از دست می دهی بلکه خسته هم می شوی.> ویو دست نگه داشت و گفت : < تو پسر مگر نمی دانی با که داری سخن می گویی البته راست می گویی.> ویو که از آن پسر خوشش آمده بود تصمیم گرفت آن را با خودش به قصر خودش که مکانی خیلی خیلی بلند  بود برد. پسرک در ذهن خود در این فکر بود که راهی برای گول زدن ویو پیدا کند. ویو گفت :< اتاقی برای تو در نظر دارم یا قبول می کنی و یا از این قصر به بیرون برت می شوی.> پسرک ترسید و با خود گفت: نترس بله به فکر عالی رسیدم و بلند گفت:< آهای ویو نشانم می دهی که چگونه پرت خواهم شد ؟> خیلی ساده است در این منجنیق می نشینی سپس دسته را می کشی و به بیرون پرت می شوی تا ویو بخواهد بلند شود پسرک دسته ی منجنیق را  می کشد و ویو از ارتفاع بلندی به پایین پرت می شود و تا سعی می کند یک گردباد درست کند به زمین برخورد می کند و آفتاب عمرش غروب می کند. همه ی مردم مردن ویو را جشن می گیرند و از آن پسر قدر دانی می کنند و آن روز را روز خاتمه ی حکم رانی ویو نامیدند

نیکا نقاشی کلاس پنجم

The last comment needs to be approved.
2 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *